آرياآريا، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

گل پسر ماماني

آريا با حيوناتش

ماماني يكسري برات از اين حيوانات مزرعه خريده بودم كه بعدش از اينكار پشيمون شدم چون همش اونا توي پذيرايي رديف مي چيني و نمي زاري جمعشون كنم كارتون ديدني اونارم جلوي تلويزيون رديف مي كني كه اونا هم كارتون ببينن غذا خوردني اونا دور تا دور بشقابت مي چينيشون تا اونا هم مثلا" غذا بخورن  هرجا می ری اناهم دنبالت مبری ديگه خلاصه اينكه ما هم نمي تونيم بهشون دست بزنيم يا جمعشون كنيم همش بايد پخش و پلا باشن. اينم آريا و حيوانات مزرعش نظر سنجي در مورد مربي هاي مهد كودك ديروز داشتم از علاقت راجع به مربي هات ازت مي پرسيدم بهت گفتم خاله مژگان رو دوست داري با سر نشون دادي كه آره گفتم خاله فرشته رو چي اون و دوست داري اونم اشاره دادي كه ...
31 خرداد 1390

پايان هفته

چهارشنبه ماماني چون مي خواستيم بريم تهران با خودم آوردمت اداره عصري رفتيم خونه ماماني سر راهمون برات دوتا جوجه خريدم كه توي حياط ماماني هما باهاشون بازي كني عصري كه خاله زهرا اينا اومدن تو و محدثه از دست جوجه ها فرار مي كردين بعد هم داد مي زدي (ارشيدم) يعني ترسيدم بعد بامزه اين كه وقتي محدثه فرار كرد اومد تو اتاق تو اومدي مسخرش كردي كه (مامان موسسه ارشيد) يعني مامان محدثه ترسيد بعد غروب با دايي عابدين و بابايي عباس رفتي آرايشگاه كه موهاتو كوتاه كني ولي از قرار معلوم اينقدر گريه كرده بودي و بي تابي كرده بودي موهاتو نذاشتي كوتاه كني برگشتين خونه شب رفتيم خونه خاله زهرا  كه صبح با هم به اتفاق بريم بهشت زهرا اونجاهم با محدثه...
31 خرداد 1390

شعر خواندن آريا

ماماني بهت گفتم بيا باهم شعر بخونيم من صداتو با گوشيم  ضبط كنم نمي دوني چقدر شيطوني كردي و من چقدر ازت صدا ضبط كردم تا يكيش براي توي سايت خوب از آب در اومد.شعر آقا پلسه و شعر يه توپ دارم و تاب تاب عباسي رو خوندي.  شعرآقا پليسه شبا كه ما مي خوابيم        آقا پليسه بيداره ما خواب خوش مي بينيم     اون تو فكر شكاره آقا پليسه زرنگه                 با دزدا خوب مي جنگه دزدا رو دستگير مي كنه       ميگيره و زنجير مي كنه ما پليس و دوست داريم     ...
30 خرداد 1390

يادمان باشد

یادمان باشد که : او که زیر سایه ی دیگری راه می رود ، خودش سایه ای ندارد . یادمان باشد که : هرروز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را . یادمان باشد که : زخم نیست آنچه درد می آورد ، عفونت است . یادمان باشد که :در حرکت همیشه افق های تازه هست . یادمان باشد که : دست به کاری نزنیم که نتوانیم آنرا برای دیگران ! تعریف کنیم . یادمان باشد که : آنها که دوستشان می داریم می توانند دوستمان نداشته باشند . یادمان باشد که : حرف های کهنه از دل کهنه بر می آیند.  یادمان باشد که: دلی نو بخریم . یادمان باشد که : فرار راه به دخمه ای می برد برای پنهان شدن نه آزادی . یادمان باشد که : باور هایمان شاید دروغ باشند . یادمان ب...
28 خرداد 1390

گردش آريا با دايي عابدين

ديروز ماماني دايي عابدين اومد مهد كودك دنبالت بعدوقتي اومدين خونه لباساتو عوض كردم لباس راحت تر تنت كردم (چون هروقت با دايي مي ري بيرون وقتي بر مي گردين سرتا پات خاكيه مي برتت هركاري دلت مي خواد بكني تو هم كم نمي زاري تا جايي كه جا داره كارايي رو كه دوست داري انجام مي دي) تا بادايي برين بيرون دوري بزنين تا ساعت نه شب بيرون بودين وقتي برگشتين دايي عابدين رو حسابي خسته كرده بودي و حسابي هم براي خودت خريد كرده بودي دايي تعريف مي كرد كه اول رفتي بستني فروشي بستني خواستي بعد در حين ادامه گردشتون سي دي فروشي ديدي رفتي كلي براي خودت كارتون خريدي تازه بيشترشون هم تكراري بود و داشتيشون بعد از اون رفتي سمت ذرت مكزيكي آخه خيلي دوست داري مو...
24 خرداد 1390

نگراني مامان

ماماني امروز همش نگران توام و دلم همش پيش تو اگه مي تونستم مرخصي مي گرفتم مي موندم پيشت ولي چاره نبود آخه ديشب حدوداي ساعت دونيم سه بود كه ديدم سرفه هاي شديد مي كني و از اونجايي كه تو سابقه خروسك داري (خروسك بيماريه از دسته خانواده بيماري هاي آسم كه اگه به موقع به درمانگا نبريمت و آمپول حساسيت نزني دچار تنگيه نفس مي شي) آخه يه بار اينطوري شدي كه ما دير اقدام كرديم چنان سخت نفس مي كشيدي كه من پابه پاي نفس كشيدنت تو توي اون حال گريه كردم حتي اون شب دايي عابدين خونه ما بود بابايي و دايي عابدين چنان ترسيده بودن كه نگو تا ما رسونديمت بيمارستان براي همين از اون شب به بعد من خيلي از سرفه هاي خشك تو كه اخرش به تنگي نفس مي رسه مي ترسم ديشب هم بالا ...
23 خرداد 1390

خواب

فرشته مامان درخواب ناز + اينجا آريا چهارماهش تموم شده اينجا آريا يك ماهش نشده اينجا 10 روزشه اينجا يكسا و شش ماهشه اينجا هم دوسال داره ...
21 خرداد 1390

گردش از طرف مهد كودك

پنج شنبه قرار بود با مربي هاي مهد كودكتون بريم پارك بانوان جاي خوب و جالبي بود چون تمامي خانم ها مي تونستن بدون حجاب بگردن فقط تنها عيبش اين بود كه بدليل همين بي حجابي جلوي در تفتيش شديم و گوشي همراه هاي دوربين دارو گرفتن براي همين اونجا نتونستم ازتون عكس بندازيم ولي خيلي خوش گذشت مربيهات هم خيلي خوب و خوش برخورد بودن و من از برخوردشون با بچه ها خوشم اومد ساعت 5 رفتيم تا ساعت 8 اونجا بوديم تو و پرهام هم كه همش مثل خروس جنگي بودين جالب اينجاست كه پرهام مي گفت من مختارم و تو هم مي گفتي من عبوتيم يعني مرد عنكبوتي بعد با همديگه مي جنگيدين من و خاله مهشيد هم همش بايد شما دوتارو جدا مي كرديم ولي خيلي بهتون خوش گذشت به من و خاله هم بد نبود فقط شما...
21 خرداد 1390